بچه های ِ منبچه های ِ من، تا این لحظه: 11 سال و 7 ماه و 27 روز سن داره

خاطره هایی برایِ کودکی که هرگز زاده نشد

10

همین روزهاس که نی نی دار بشم! دارم میرم سرپرستی دوتا بچه رو قبول کنم! اگه بشه میخوام دختری رو که اسمش دریاس رو انتخاب کنم! و پسر... نظری ندارم هنوز! دلم میخواد برم ببینمش! اما... انگار هیچ اثری از بچه بهت نمیدن! نمیدونم! هیچی نمیدونم! اما من بچمو پیداش میکنم!
20 مرداد 1391

9

سلام وجود من! خوبی؟! شاید باورت نشه اما نمیدونم چرا همیشه این ترس باهام بود شاید یه حس بود نه ترس! حس اینکه من میمیرم و شمارو وباباتون بزرگ میکنه! اینکه بعد سالها میاید این وبلاگو میبینید! نمیدونم.. شاید اینها تخیلاتی بیش نیستن! نمیدونم...واقعا نمیدونم!! مامانتون بین مشروطی و پاسی قرار داره! یعنی هنوز یکی از استادا دکمه تایید رو نزده! نمرات هنوز کامل وارد کارنامه نشده! دلم یه مسافرت مشهد میخواد! حداقل تنهایی! اگه دیگه راه نداشت،فوقش با یکی از دوستا! خدا... تو میشنوی نه؟!
20 مرداد 1391

8

بچه ها منو ببخشید... خیلی وقته نیومدم پیشتون... امشب کلی دلم گرفته بود... بچه ها مامانتون امسال رسما رید... گند زد به آینده اش امسال... دوستاشو به درساش ترجیح داد... غم دوستاش حتی بدون اینکه اونا بدونن از تو داغونش کرد... دلتنگ شد...!! غصه خورد... امسال به اندازه یه بچه راهنمایی گریه کرد...!! خیلی...!! امسال که میگم منظورم این ترمه..!! بچه ها مامانتون خیلی غصه داره!! خیلی غمگینه!! خیلی...!! کسی رو نداره مامانیتون که حرف بزنه باهاش... غصه داره!! گریه داره!! دلش میخواد یکی بغلش کنه و گریه کنه!! دل مامانتون کوچیکه!! میگیره!! الان گرفته!! کمکش کنید بچه های مامان!! ...
1 مرداد 1391
1